آخه چرا غمباد گرفتین آخه. من خودم نهایت ِ آدم بیروحیه و زود-دپرس و اینا هستم. اما الان بهصورت نسبی از بیس ودوی بهمنی که بهجا اوردیم راضیم و سرحالم درکل. چون ما که میدونستیم که بنا نبود امروز معجزهای بشه که. ما که میدونستیم امروزم کتکمیخوریم و بساط تعقیب و گریز برپاست. میدونستیم که با جماعت ساندیسخور شاخبهشاخ میشیم و ممکنه حرصمون در بیاد از دستشون. گور بابای سازگارا و فلانی و بهمانی که حرف از "آکسیون نهایی" و "تسخیر صداوسیما" و "پیوستن سپاه به جنبش" و تخیلاتی ازین دست میزدند. ما که تو بطن و کمرکش ماجراییم و توقعاتمون واقعگرایانهتره که نباس افسردگی بگیریم که.
ما ساعت ده آزادی سمت شریف بودیم. آدمای دور و بر ساندیس میمکیدند و هرهر-کرکر می کردند و پوستر فلانی رو هوا کردهبودند و سرود انقلابی پخش میشد و جو شور و نشاط بود کلا. بعله منم عقدهای شدهبودم و حرص میخوردم و تو دلم فحش میدادم و بیتابی میکردم که بریم صادقیه. همراهانم یه مقدار خوشبینتر از من بودند و هنوز در رویای اسبتراوا و توهم تسخیر آزادی غوطهور بودند. ولی دیدند من دارم عقدهای بازی در میارم و فشار رومه، اینه که برگشتیم رفتیم تا با مترو بریم صادقیه.
یعنی داستان غمناک ما همینجا به پایان رسید. از دهونیم تا نزدیکای دوازده صادقیه بودیم –حوالی مترو و جناح و اینا- و دست راستمو بالا میبرم و قسم میخورم که به دفعات تو دستههای چند هزار نفری سبز افتادیم. ازین دسته واقعنیهای درست و حسابی که بادکنک و بند و بساط سبز ازشون آویزوونه و یه طاقهی چند متری پارچه سبز هم رو سرشونه. البته که به رسم تمام تجمعات اخیر حداکثر یهربع تو آرامش می رفتیم و سریع حمله میشد و پراکنده میشدیم. تو آخرین حمله هم موتوریا ریختند و خوب برای اولین بار تو این ماهها، ما جزو اون آدمایی بودیم که موفق به فرار نمیشند و گیر گاردیا میفتند. همیشه فکر می کردم آدم میباس خیلی کند و سنگین و راکد و بیخلاقیت و خنگ باشه که نتونه تو خیابونی پر از ماشین و خونه و فرعی قایم شه و صاف بیوفه زیر دست گاردیا. که خوب امروز دقیقا همین ماجرا برای ما پیش اومد. یعنی یه موتوریه با دو سرنشین جلو پامون ترمز زد و برای بار دوم دست راستمو بالا میبرم و قسم می خورم که قمه کشید برامون از زیر کاپشنش. من گفتم خوب دیگه، اینم از پایان ماجرای ما. کیفکرشون میکرد یه ظهر پنجشنبهی زمستونی قمه تا دسته فرو بره تو شیکممون و کف خیابون جون بدیم.
بههرحال اونی که قمه دستش بود تا آخر موضع نمایشیشو حفظ کرد و فقط یهجور تهدید آمیزی واستادهبود جلومون که در نریم و رام و مودب باتوم و گاز بخوریم از رفیقش. که یکی از همراهای ما سپر بلامون شد و عمدهی کتک رو به تنهایی خورد و زخموزیلی شد.
بعدشم که زدندمون سوار موتور شدند و گاز دادند رفتند جلوتر. حالا دور و برمون پر از همین گاردیاست و ما محاصرهشده و بدبخت و کتکخورده موندیم وسط خیابون نمیدونیم چیکار کنیم و میترسیدیم تکون بخوریم.
میدونم ازم متنفر میشید اما من یه عکس آقا برای مبادا تو شلوارم جاساز کردهبودم که درش اوردم گرفتم رو قلبم. حالا عکسه هم مچالهبود و از روی عینک تا نوک دماغ آقا هم توی عکس جر خوردهبود. خوب خیلی هم حرکت مضحک و احمقانهای بود و کاملا تابلو بود که قرآن سرنیزه کردیم. مخصوصا که من از هولم یادم رفته بود پارچه سبزی که دور دهنم بستهبودم رو بازکنم و رفقامم از لحاظ فیزیکی دوتا اختشاشگر تیپیکال بودند. اما خوب تو اون لحظات واقعا کاری از دستمون بر نمیومد و من چنگزده بودم به تخمیترین ایدهی ممکن. بیشتر میترسیدم بگیرند ببرندمون. بعد نمیدونم چه وحشت و غربتی تو چشامون بود که یکی ازین موتوری وحشیا که چهار قدم اونطرفتر واستادهبود و کتکخوردنمونو دیدهبود اومد کنارمون و آقاهه که ترک موتور نشسته بود با یه لحن دلسوزانهای درومد که "عزیزانم چرا اینجا واستادین هنوز". به جون بابام به ما گفت "عزیزانم". آخه من چجوری توصیف کنم حالمو تو اون لحظه. نیست هیچوخ ازینا محبت و صفا و صمیمیت ندیدهبودم، اینه که یهو درهم شکستم. احساس امنیت و آرامش و آسایش کردم اصلا. عکسه رو گرفتم پائین و گفتم که میترسیم. گفت بیایید ازین بغل برید سمت مترو کاریتون نداریم. بعد من اونقدری احساساتی و منقلب شدم که قبل از رفتن خیلی خفیف و نرم دستزدم رو شونهی همین آقاهه که ترک موتور بود و گفتم خواهش میکنم ازتون نزنید کسیو. اونم یهجور پیامبرانه و مقدسی سرتکون داد و گفت "نمیزنیم". بعد رو کرد به یکی از همراهامون و درومد که "آقا پارچه سبزاتونو بندازید و سریع برید فقط".
حالا اینکه توی مترو واگن با تقریب بالایی دست خودمون بود و بین راه به صورت دوصدایی با واگنهای مجاور یار دبستانی و محمودخائن میخوندیم و خوشمون بود به کنار، تو ایستگاهها در که باز میشد ملت سرخوش مسخرهبازی درمیوردند و میگفتند غریبه راه نمیدیم و خودیا بیاند سوار شدند و بساطی بود خلاصه.
کلا میخوام بگم امروز برام جزو پراسترسترین تجمعات این چند ماه بود. بابت اون قمهه هم یه سکتهی خفیفی زدم بهنظرم. چون کلا من فوبیای چاقو و جر خوردن و اینا دارم و قمه تو نظرم عالیترین و وحشتترین و خفنترین نوع سلاحه. یعنی درجهی خوفی که از قمه دارم به مراتب بیشتر از تفنگ و سلاح گرمه. اما درکل حالم خوشه و راضیم. بهخدا.
Friday, 12 February 2010
خاطرات بیست و دوی بهمن!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment