صاحب این عکس، دختریه به نام مریم (احتمالا با فامیلی معتمد) که در حدود سالهای 1361 تا 1364 در خانواده ای پیوسته به مجاهدین خلق در خارج از کشور به دنیا اومده. مادرش در سال شصت هفت در عملیات مرصاد کشته شده. از اون به بعد خانواده مادرش هیچ خبری از این دختر ندارند و این تنها تصویریه که ازش موجوده که در حدود سال 66 گرفته شده. اگه کسی از این دختر خبر داره یا میدونه کجاست و چه جوری میشه باهاش تماس گرفت، خواهش میکنم به ایمیل همین وبلاگ (azadiforiranforever@ gmail.com) اطلاع بده.
Tuesday, 8 June 2010
درخواست
Tuesday, 9 March 2010
سوراخ دعا
مدتی است که در میان خواندن این انبوه نوشتهها دربارهی جنبش سبز، موضوعی آزارم میدهد. از بعضی نوشتهها تعجب میکنم و متحیر میشوم وقتی میبینم بر پایهی چه فرضهایی، چه نتایجی گرفتهمیشود. نوشتهی اخیر مسیح علینژاد، شاید به این علت که معمولاً قضاوتهایش را قبول دارم، بهانهای شد که در این باره بنویسم.
خانم علینژاد نوشتهاست: «از سید محمد خاتمی و کروبی در آن زمان اگر حمایتی به اصلاح طلبان متحصن مجلس ششم نرسید شاید به همین دلیل بود که جامعه هنوز به اصلاح طلبان اعتماد نداشت و با انگ تکراری اینکه اصلاح طلبان برای ماندن در قدرت و برای تایید صلاحیت خودشان تحصن کرده اند، آنها را تنها گذاشتند. در حالی که در تمام جای دنیا احزاب و گروهها برای ماندن در قدرت با شیوه های مشابه اقدام می کنند و جامعه نیز به آنها اعتماد نمی کند. اما در جامعه ایرانی این نقد به خودمان هم وارد است که مشارکت سیاسی را تنها به معنی انداختن یک رای در صندوق تلقی می کنیم . بعد از آن اگر بیش از سی زن فعال سیاسی همزمان دستگیر و بیش از دهها روزنامه همزمان تعطیل و بیش از هشتاد نماینده همزمان رد صلاحیت شوند مردم تنها منتظر یک حرکت اعتراضی از رهبران شان می نشینند و در خوش بینانه ترین شکل نیز بخش های دیگر جامعه، همین اعتراض رهبران را نیز به معنی سهم خواهی تعبیر می کنند.»
و ادامه میدهد: «اگر چه این روزها خیلی ها آرزو می کنند که کاش به جای سید محمد خاتمی در طی هشت سال دوران اصلاحات، میرحسن موسوی رییس جمهور بود تا تمامیت خواهان و اقتدارگرایان را سرجایشان می نشاند اما به این پرسش ساده هنوز کسی جواب نداده است که اگر در آستانه رد صلاحیت هشتاد نماینده، و همان تحصن دیر هنگام اکثریت مجلس و همراهی بخش هایی از جنبش دانشجویی داخلی با این تحصن، مردم و شهروندان معمولی نیز همپای نمایندگان متحصن به میدان اعتراض می آمدند آیا خاتمی امکان سکوت داشت؟ آیا حضورمردم کروبی را ناگزیر به همراهی بیشتر با متحصنین نمی ساخت؟ ایا میرحسین موسوی که در همان زمان برای کودتای پارلمانی هم بیانیه داده بود، حضور و همراهی مردم را می دید باز هم ساکت می نشست؟ ایا وزارت کشور اصلاحات وقتی همراهی مردم را با اصلاح طلبان معترض می دید در مواجهه با نامه رهبری تسلیم به برگزاری انتخاباتی می شد که از مجلس بر آمده از انتخابات نه تنها صدای اعتراضی به گوش نمی رسد بلکه کهریزک و بازجویی و شکنجه نیز در همین مجلس مورد حمایت قرار می گیرد؟»
و من میخوانم و متحیر میشوم که مگر من چیز دیگری دیدهام یا آنجا نبودهام؟! مردم باید به صحنه میآمدند؟ کی، چه کسی از مردم خواست که به صحنه بیایند و آنها نیامدند؟ نخست، با کدام سازماندهی؟ اصلاحطلبان بعد از سال 76، کوچکترین برنامهریزی و طراحی برای سازماندهی رأیدهندگان به خاتمی در قابل شاخههای مختلف صنفی، فرهنگی و سیاسی نکردند تا اگر لازم باشد، آوردن این افراد به میدان و ایجاد فشار ممکن باشد. به جای آن، همهچیز را روی مطبوعات متمرکز کردند که البته مردم به بهترین وجه پاسخ دادند. با وجود نبود سازماندهی، تا وقتی که مطبوعات بود، تمام همهپرسیها به نفع اصلاحطلبان تمام میشد. مجلس ششم و ترکیب آن، تنها و تنها نتیجهی مطبوعات بود. جالب آن که طرف مقابل به خوبی این موضع را فهمید و در بهار 79، کمی پیش از افتتاح مجلس ششم، ریشهی مطبوعات را به تمامی زد. خوب؛ دوستان اصلاحطلب که وارد مجلس شدند، برای برقراری ارتباط قطع شده چه کردند؟
بحث آمدن مردم و جنبش دانشجویی به میدان اعتراض هم حرف جالبی است. در تیرماه هفتاد و هشت، دانشجویان به توقیف سلام اعتراض کردند. (یعنی به خیابان آمدند!) بعدش وحشیانه کتک خوردند. بعدش هم امتحانات را لغو کردند و تحصن کردند. خوب؛ نتیجه چه شد؟! آقای خاتمی سکوت نکرد؟! آقای کروبی کاری کرد؟ وزارت کشور و ارشاد و ... دولت خاتمی از آن همه فشار قدرتمند دانشجویی در آن چند روز، چه استفادهای کردند؟ دانشجوهایی که در سه روز اول راهپیماییهایشان با آن همه خشم، خون از دماغ کسی نیامد؟ با آن همه ماجرا، نام خاتمی نام اول و آخرشان بود. خوب؟ کجا بود استفاده از این نیرو؟ بعد از آن انتظار داشتید دانشجویان چه کنند؟ وزارت کشور اصلاحات در این زمان چه کرد که در زمان مجلس هفتم منتظر بود که در نتیجه آن در برابر برگزاری انتخابات مقاومت کند؟!
آنچه من به یاد دارم، به عنوان دانشجویی که آن سالها را زندگی کرده، این بود که تا روزنامهها بودند، همه چیز بود. با تعطیلی آنها، دوستان اصلاحطلب هیچ ارتباطی با مردم برقرار نکردند. هیچ تلاشی هم نکردند. اولین انتخابات بعد از تعطیلی روزنامهها، انتخابات شوراها بود که شاید آزادترین انتخابات بعد از سال 60 بودهباشد. در آن روز من در میدان راهآهن به دنبال حوزهی رأی میگشتم و هیچکس نمیدانست امروز روز رأیگیری است! باید از آقایان مجلس ششم پرسید که چه کردند و اگر کردند به که گفتند که انتظار داشتند در پایان روزهای مجلس ششم مردم خود به خود (!) اعتراض کنند و تحصنشان را به حساب بیرون شدنشان از قدرت نگذارند؟!
از طرف دیگر، انتقاد دیگری هم به نوشتهی مسیح وارد است. به نظر میرسد مسیح این نوشته را خطاب به خارجنشینان نوشته است تا از حملاتشان به اصلاحطلبان انتقاد کند. این هم از جنبهی دیگری گم کردن سوراخ دعاست. آیا در قضیه تحصن مجلسیان، مردم به خیابان نیامدند چون خارجنشینان به اصلاحطلبان حمله میکردند؟! پس چهطور وقتی همین آدمها در سال 76 انتخابات را تحریم میکردند – و بعضیهایشان هم در همین انتخابات اخیر- مردم آمدند؟! به نظر من این نوشته تأثیر خارجنشینان را بیش از از حد ارزیابی میکند. کی این عزیزان حرکتی ایجاد کردهاند که حالا بیایند و باعث تفرقه شوند؟! اصلاً این اخبار به چند درصد مردمی که در ایران زندگی میکنند میرسد که اهمیتی داشته باشد؟ نفس انتقاد از خارجنشینان و تفرقهاندازیشان، به نظر من تأثیر گرفتن از همین فضای خارج از کشور است. اگر پاسخی به سخنرانی موسوی خوئینی داده نشد، به این دلیل بود که اولاً اصلاً به گوش کسی نرسید و ثانیاً عملکرد اصلاحطلبان راه هر اعتمادی را بسته بود. وصل کردن این موضوع به مواضع خارجنشینان فقط بزرگنمایی نقش آنان و نادیدهگرفتن دو دلیل اصلی-که هر دو ناشی از خود مجلس ششم و دولت خاتمی بود- است و بس.
گم کردن و نشناختن مخاطب، نتیجهی قطعیاش اشتباه رفتن راه است. آوردن دلایلی است که دلیل واقعی نیستند و پیدا کردن راه حلهایی است که هیچ تأثیری بر هیچ جا ندارند. من فکر میکنم برخلاف دیکتاتوری، که خیلی خوب مخاطبانش را شناخته، دلایل رفتارها را بررسی کرده و میشناسد و بر اساس دادهها و دلایل درست، راه حلهایی مؤثر نیز میدهد و اجرا میکند (از سال 76 تا به حال)، طرف مقابل، از اصلاحطلبان محافظهکار گرفته تا اپوزوسیونهای تندرو، همه بیش و کم در توهم و بر اساس فرضیههایی کاملاً دور از واقعیت برنامهریزی و عمل کردهاند و میکنند. و درد ما همین جاست.
در این باره، مخصوصاً دو پاراگراف آخر، بسیار بیشتر باید نوشت. دلایل مختلفی برای این نظر میتوان آورد و در نهایت، تنها راه حل هم با دانستن و بحث این شرایط ممکن است. برای اینکه مطلب طولانی نشود، باقی نوشته را میگذارم برای فرصت دیگر. منتظر نظرات دوستان هستم.
Friday, 12 February 2010
خاطرات بیست و دوی بهمن!
آخه چرا غمباد گرفتین آخه. من خودم نهایت ِ آدم بیروحیه و زود-دپرس و اینا هستم. اما الان بهصورت نسبی از بیس ودوی بهمنی که بهجا اوردیم راضیم و سرحالم درکل. چون ما که میدونستیم که بنا نبود امروز معجزهای بشه که. ما که میدونستیم امروزم کتکمیخوریم و بساط تعقیب و گریز برپاست. میدونستیم که با جماعت ساندیسخور شاخبهشاخ میشیم و ممکنه حرصمون در بیاد از دستشون. گور بابای سازگارا و فلانی و بهمانی که حرف از "آکسیون نهایی" و "تسخیر صداوسیما" و "پیوستن سپاه به جنبش" و تخیلاتی ازین دست میزدند. ما که تو بطن و کمرکش ماجراییم و توقعاتمون واقعگرایانهتره که نباس افسردگی بگیریم که.
ما ساعت ده آزادی سمت شریف بودیم. آدمای دور و بر ساندیس میمکیدند و هرهر-کرکر می کردند و پوستر فلانی رو هوا کردهبودند و سرود انقلابی پخش میشد و جو شور و نشاط بود کلا. بعله منم عقدهای شدهبودم و حرص میخوردم و تو دلم فحش میدادم و بیتابی میکردم که بریم صادقیه. همراهانم یه مقدار خوشبینتر از من بودند و هنوز در رویای اسبتراوا و توهم تسخیر آزادی غوطهور بودند. ولی دیدند من دارم عقدهای بازی در میارم و فشار رومه، اینه که برگشتیم رفتیم تا با مترو بریم صادقیه.
یعنی داستان غمناک ما همینجا به پایان رسید. از دهونیم تا نزدیکای دوازده صادقیه بودیم –حوالی مترو و جناح و اینا- و دست راستمو بالا میبرم و قسم میخورم که به دفعات تو دستههای چند هزار نفری سبز افتادیم. ازین دسته واقعنیهای درست و حسابی که بادکنک و بند و بساط سبز ازشون آویزوونه و یه طاقهی چند متری پارچه سبز هم رو سرشونه. البته که به رسم تمام تجمعات اخیر حداکثر یهربع تو آرامش می رفتیم و سریع حمله میشد و پراکنده میشدیم. تو آخرین حمله هم موتوریا ریختند و خوب برای اولین بار تو این ماهها، ما جزو اون آدمایی بودیم که موفق به فرار نمیشند و گیر گاردیا میفتند. همیشه فکر می کردم آدم میباس خیلی کند و سنگین و راکد و بیخلاقیت و خنگ باشه که نتونه تو خیابونی پر از ماشین و خونه و فرعی قایم شه و صاف بیوفه زیر دست گاردیا. که خوب امروز دقیقا همین ماجرا برای ما پیش اومد. یعنی یه موتوریه با دو سرنشین جلو پامون ترمز زد و برای بار دوم دست راستمو بالا میبرم و قسم می خورم که قمه کشید برامون از زیر کاپشنش. من گفتم خوب دیگه، اینم از پایان ماجرای ما. کیفکرشون میکرد یه ظهر پنجشنبهی زمستونی قمه تا دسته فرو بره تو شیکممون و کف خیابون جون بدیم.
بههرحال اونی که قمه دستش بود تا آخر موضع نمایشیشو حفظ کرد و فقط یهجور تهدید آمیزی واستادهبود جلومون که در نریم و رام و مودب باتوم و گاز بخوریم از رفیقش. که یکی از همراهای ما سپر بلامون شد و عمدهی کتک رو به تنهایی خورد و زخموزیلی شد.
بعدشم که زدندمون سوار موتور شدند و گاز دادند رفتند جلوتر. حالا دور و برمون پر از همین گاردیاست و ما محاصرهشده و بدبخت و کتکخورده موندیم وسط خیابون نمیدونیم چیکار کنیم و میترسیدیم تکون بخوریم.
میدونم ازم متنفر میشید اما من یه عکس آقا برای مبادا تو شلوارم جاساز کردهبودم که درش اوردم گرفتم رو قلبم. حالا عکسه هم مچالهبود و از روی عینک تا نوک دماغ آقا هم توی عکس جر خوردهبود. خوب خیلی هم حرکت مضحک و احمقانهای بود و کاملا تابلو بود که قرآن سرنیزه کردیم. مخصوصا که من از هولم یادم رفته بود پارچه سبزی که دور دهنم بستهبودم رو بازکنم و رفقامم از لحاظ فیزیکی دوتا اختشاشگر تیپیکال بودند. اما خوب تو اون لحظات واقعا کاری از دستمون بر نمیومد و من چنگزده بودم به تخمیترین ایدهی ممکن. بیشتر میترسیدم بگیرند ببرندمون. بعد نمیدونم چه وحشت و غربتی تو چشامون بود که یکی ازین موتوری وحشیا که چهار قدم اونطرفتر واستادهبود و کتکخوردنمونو دیدهبود اومد کنارمون و آقاهه که ترک موتور نشسته بود با یه لحن دلسوزانهای درومد که "عزیزانم چرا اینجا واستادین هنوز". به جون بابام به ما گفت "عزیزانم". آخه من چجوری توصیف کنم حالمو تو اون لحظه. نیست هیچوخ ازینا محبت و صفا و صمیمیت ندیدهبودم، اینه که یهو درهم شکستم. احساس امنیت و آرامش و آسایش کردم اصلا. عکسه رو گرفتم پائین و گفتم که میترسیم. گفت بیایید ازین بغل برید سمت مترو کاریتون نداریم. بعد من اونقدری احساساتی و منقلب شدم که قبل از رفتن خیلی خفیف و نرم دستزدم رو شونهی همین آقاهه که ترک موتور بود و گفتم خواهش میکنم ازتون نزنید کسیو. اونم یهجور پیامبرانه و مقدسی سرتکون داد و گفت "نمیزنیم". بعد رو کرد به یکی از همراهامون و درومد که "آقا پارچه سبزاتونو بندازید و سریع برید فقط".
حالا اینکه توی مترو واگن با تقریب بالایی دست خودمون بود و بین راه به صورت دوصدایی با واگنهای مجاور یار دبستانی و محمودخائن میخوندیم و خوشمون بود به کنار، تو ایستگاهها در که باز میشد ملت سرخوش مسخرهبازی درمیوردند و میگفتند غریبه راه نمیدیم و خودیا بیاند سوار شدند و بساطی بود خلاصه.
کلا میخوام بگم امروز برام جزو پراسترسترین تجمعات این چند ماه بود. بابت اون قمهه هم یه سکتهی خفیفی زدم بهنظرم. چون کلا من فوبیای چاقو و جر خوردن و اینا دارم و قمه تو نظرم عالیترین و وحشتترین و خفنترین نوع سلاحه. یعنی درجهی خوفی که از قمه دارم به مراتب بیشتر از تفنگ و سلاح گرمه. اما درکل حالم خوشه و راضیم. بهخدا.
Thursday, 11 February 2010
ما بیشماریم!
دوستان
هر لینکی مبنی بر این که کار تموم شد، شکست خوردیم، تقصیر فلانیه و ... که نا امیدی رو تبلیغ کنه انحرافی و از روی قصده. خامنهای امروز عصر بیانیه داد و حالا سریازانش افتادن به تبلیغ کردن که این قضیه رو چا بندازن و ناامیدمون کنن.
1-با این همه اقدامات امنیتی که این همه جلوگیری از دور هم جمع شدن مردم بسیار طبیعیه که فقط شعارها و تجمعهای پراکنده در گوشه کنار ممکن باشه.
2-شهرستانها امروز بهترین روزشون بوده ... که نشونه گسترش جنبش سبزه.
3-تمام هدف اینا اینه که بگن بیشتر بودن و پیروز شدن! من تعجب می کنم که چه طور بعضی از دوستان تو این دام میفتن؟
4-در هفته گذشته 500 نفرو دستگیر کردن که هیچ سازماندهی نباشه. هزاران نفر از دوستان شما در بدترین شرایط در زندانن. از ترسشون اینترنتو قطع کردن!! اگه مساله ای نبود، این همه دردسر برای چی؟!
دوستان! در مقایل حکومتی این قدر وحشی، این قدر مسلح، این قدر فاسد، تنها و تنها سلاح ما که شکست ناپذیرمون میکنه امیده. با اطمینان از این که حق با ماست! حکومت در مقابل این سلاح هیچی نداره و الان فقط داره تلاش میکنه این سلاحو ازمون بگیره!
امروز، با این همه وحشی گری، که حتی خودشون رو هم میزدن (از قول شاهدان عینی در فاصله آزادی تا آریاشهر، اشرفی اصفهانی، خیابون پیامبر، امیر آباد) با این همه تمهیدات، این همه مراقبت، این همه دستگیر کردن، و یا تبلیغاتی که این مدت شده که میدونیم چه به سر دستگیر شده ها میاد، سبزها بسیار زیاد بودن ... ما پیروز شدیم.
به سربازان دروغ و بی شرمی اجازه ندین بهمون نفوذ کنن!